رسم شیدایی
امروز روز توست بانو یادآور روزهایی که قتل عامشان کردی تا صدای قصاوت روزگار به گوش دیگران نرسد روز توست بانو حسرتی که ازهدر رفتن جوانی ات میخوری مبارکت باشد. هر روز که در لاک خودت فرو میروی تا از نگاههای حریص کرکس ها دور بمانی روز توست بانو. اینجا کسی درد تو را جدی نمیگیرد اگر آنچه هستی را به درستی زندگی کنی هر روز روز توست نگران قضاوتهای دیگران نباش تف بیانداز به این حرفهای بی سر و ته پس از این به کسی تکیه کن که زیر آوار نامردی اش نمانی احساست را حراج دم تکان دادنهای هر رهگذری نکن بانو چه توقعیست وقتی زخمهای کهنه ی دلت را سگ هم نمیلیسد اینروزهای کش دار و پر از ترس و تنهایی مبارکت باشد بانو تنهایی ات شرف دارد به ماندن با کسی که درک ریحانه بودنت را نداشت. روزت مبارک بانو دلنوشته"نگار توهم بود توهم بود توهم بود توهم بود توهم بود توهم بود توهم بود مرا با تو چکار آخر!، خیالٍ خام ِ یک مجنون .. "نگار" دیگر حنایت رنگ ندارد ...بیچاره! اگر من باشم که. میگویم.... "نگار" برای دلم شام غریبان گرفته ام تا یک سنجاقک ننشیند کنار احساسم ..... تلاقی دم و بازدمم را با نفسهایت میشنوم... چه شفاف میبینمت... گاهی که زیر پوستم رسوخ میکنی.... در رگم حل میشوی و روان میگردی سرت را روی بالشت تنهایی ام میگذاری و تا صبح لالایی ام میشوی ... همسفر رویا هایم میشوی هر صبح پلکم را بلند میکنی با ناز.... تا سیاهی چشمانم آیینه شود مقابل تمام نعمتهای دور و نزدیکت سایه بان و نردبان و یک راه مستقییم تا آسمان میشوی برایم.... طعم ریحان میگیرد بغضی که... تو رامش کنی بعد از یک بهانه ی تلخ... تابستانِ سردیست دفتر تقدیر دارد ورق میخورد دفتر تقدیر دارد ورق میخورد.... میان تکه پاره های قلب آدمیزادی ام گمت میکنم دفتر تقدیر ورق میخورد دست و دلم میلرزد از اینهمه نا دانسته ها یی که پیش رو دارم میخواهم در نقطه طلایی نگاهت جا شوم دفترم را نبند بگذارقدری آماده شوم. کوچه ها را شوق میگیرد هر شب ....همین لحظه ها امشب ....نفسهایتان را قدری عمیق تربکشید. بخت یارتان بود ....که آسمان مهتابیست امشب ...روی شانه های بابا که بنشینید دارد ازچشم هایتان ....بوی نم باران فردا می آید.... بابایتان خسته است بابایتان دیگر از این مردم خسته است.... اما دلنگرانیهای بابا تمامی ندارد.... نگران لحظه ایست که زینب..... جان از تنش میرود.... تا بقچه ی کفنش را بیاورد نگران روزهاییست که دخترش را با سنگ میزنند نگران روزهای بعد زینب..... فردا بابایتان با فرق شکافته ،قران به سر میگیرد راستی!!! میدانستید بابایتان همان علی است که ناسزایش میگفتید _______________________________________________ سپیده های قدر بنده ی حقیر رو از دعای خیر فراموش نکنید______عاقبتتان بخیر ویا علی دلم... لک زده محبتهای دم کشییده ... لطافت نگاهی ...که دائم ..گوشه ی لبهایم را میپاید دلم ذره ذره آب میشود برای... و سیرابم کند از آرامش. دلم ...یک قطعه دلتنگی ...گم کرده... پر از* نوشته های رمز دار * شده جوانی ام فعلهای نا مربوط تو خود از بری همه خطاهایم را به دل میگویم.... و باز با تردید از بیقراریهای دلم میگویم.... شرم میکنم .... اشک نشانه ی خوبیست بسم الله.....آرامم کن خدا.....
وقتی که مرا سیلاب غم میبرد
زمین از بار ِسنگین غمم هر آن تکان میخورد
چشمی که تو را یک قهرمان میدید
و از عمق نگاه پر فریبت عشق میبلعید
هرگز ها و مردن ها و ...دارم ها
همین اوهام دورم کرد از باقیه آدمها شدم تنها
شوری که مرا با دیدنت میبرد
صدایی که به آهنگش سلاح عقل میپژمرد
هر کس را به میزان تو سنجیدن
و با چشمان بسته ،ذره را کاملترین دیدن!
روحی که پریشان شد بحال تو
زبانی که به پای شعر می افتاد اندر وصف خال تو
داغی که به غیرت روی دستم ماند
و جای بخیه هایی که ز خاطر خواهی ام جا ماند
تمام عمر،هم لیلی دچار یک توهم بود هم مجنون...
همه ی صدایت شده تردید..شک!
این تو نیستی..
آیینه ها برعکس نشانت میدهند
دیگر با خودت جور در نمی آیی...
هزار لایه گرفته روحت
غلیظ شده ای...
داری در خودت لخته میشوی
داری خودت را مریض ِ سرابها میکنی
اسیر خطاهای دید شده ای
دارند این خطاها میدوند در محیط کوچکِ قلبت
این شیطان بچه ها دارند خط خطی ات میکنند
رد پاهایشان دارد ضمیرت را چرک میکند
این لباسهای بلند رنگارنگ را پوشیده اند تا نبینی پاهای کثیفشان را
صدای حضورشان ناهنجار شده
مدام جیغ میکشند
خنده های موذیانه میکنند
پشت سرت حرفهای نامربوط چسبانده اند
خواب که میروی، دست وپایت را میبندند
چشم و گوشت را پر میکنند از آتش...
بوی گوگرد می آید...
بوی نیم خورده های گندیده شان میآید
بوی مسمومیت
بوی خون می آید..
نکند خوی آنها را بگیری!!!
التماس کن ...گریه کن ...تکان بخور..
یکعمر فقط خواستی و هیچ نکردی
یکجا همه اش شده بخشیدن
یکجا همه اش خطا
یکجا همه اش شده چشم پوشی
یکجا خطا
یکجا همه رحمت
یکجا خطا
بشمارم سر به فلک میکشد...
میبینی!!!ورودی ها و خروجی ها جور در نمی آیند...
یکجا دارد اصراف میشود !
تکان بخور...
تمام خط فاصله ها را ...شمع روشن میکنم
قدم میزنم مسیر پشت سرم را
عدد شمعها به پای سالهای رفته ام هنوز نرسیده
پای احساسم آبله میبندد تا تمام کنم این چراغانی را
شمع
پروانه
و یک روح مجرد...
کیک ناکامی هم که بریدن ندارد!....مزه ندارد
هاج و واج مانده ام جواب لبخندها را چه بدهم!!!
از لبان خشکیده ام خونآبه می آید..
غم بی کسی میگیردم امروز ِ هر سال
اینطور نگاهم نکن..
من یک نوزاد در راه مانده ام
مانده ام بین ناباوریهایم
بین هستی و نیستی،مانده ام در راهِ نیامدن هایت...
نجاتم بده...
قد نفسهایم به فوت کردن تمام این شمع ها نمیرسد
اینروزها فقط دم میکشم و آه پس میدهم
شلوغی آزارم میدهد
هر روز پیرتر میشوم
خواب و خیال میبینم
میخواهم تو باشی و من
و همان جاده ی شمع هایم
میخواهم قدم بزنم تا انتهای دنیای بی وفای ادمها
اگر نمک گیر شدم می آیم
می مانم
نگاه کن ....من هنوز نارسم
تولدم مبارک نمیشود .....تا تو نیایی..
کنار گوشواره ام نبض حضورت جاریست ...
با یک دنیا پریشانی، پناهنده ی دستهای منعطف تو میشوند گیسوانم ... و شانه میشوی تا قیامت برایشان
از طاق ابروهایم میگذری.... سرازیری مژه هایم را سر میخوری....
پلک میزنم میریزی و زمزم اشک میشوی....
میجوشی از حیرانی مردمکم.... میچکی و تبخیر میشوی برای باران فردا....
جای سبابه ات روی گونه ی راستم،همبازی یک خال کوچک شده از ازل...
بوی دستهای گِلی تو را میدهد اندامم ...
یک طیف نور میشوی ... مهر میشوی... عشق میشوی....میتابی
یک هاله از احساس زنانه میشوی و در خود غوطه ورم میکنی
شانه به شانه همقدم تنهایی هایم میشوی.... رد پایم میشوی
چتر میشوی...ماه میشوی...عطر یک بوته یاس میشوی گاهی
یکدانه زیتون سبز ....یک بند تسبیح عقیق گوشه ی جانماز ترمه ی قدیمی ...
از دل یک تکه سنگ جوانه میزنی و بهار میشوی خزانم را
زلال یک رودخانه میشوی تا پژواک چلچله های آنسوی بیشه را برایم بیاوری
تو همانی که کنار تاب بازی کودکی هایم فرشته بودی
پیچ و خم های نوجوانی و جوانی را همراهترین یار بودی
در یک پیاله شیر سر میکشم آرامش ابدی ام را و آرام میگیرم در بستر دستهای تو آخر...
همه جا بودی و هستی و جاری در منی تا همیشه...
فقط ...یک درد....یک سوال...؟؟؟؟.
.اینهمه هستی .... باز گمت میکنم چرا؟؟؟
جای کرسی مادر بزرگ خالیست
تا پاهایم را زیرش دراز کنم
و بخار یک فنجان چای داغ
که پلکهایم را بیخواب کند
دفتر شعرم را باز کنم
و مداد سوسماری نصفه نیمه ام را بتراشم
بنویسم ...
با این روح یخ زده اما
قلم و دفتر شعر به کارم نمی آید دیگر ...
دفترم را میریسم
یک رشته ی بلند از آن را ....به قلم میگیرم
دانه دانه حرف میبافم…
یکدانه زیر
یکدانه رو…
اینقدر این رجها را ادامه میدهم
تا کلاه شود
میخواهم قبل از هر چیز سرم را گرم کنم
لحظه ها دارند نقش میبندند روی کاغذ عکس های فردایم
یکجا فوران زندگی در بیخیالی محض
یکجا از تب روزگار در آستانه ی مرگ
یکجا فکووس میشوم سر تا پا، بی ریا
یکجا هر چه دور میزنم خودم را،
ضد نور از آب در می آید کردارم....
و توآگاهترینی به تک تک نفسهای بعد از اینم
حتم دارم میدانی لحظه هایی را که
و میدانی که چقدر خواسته ام پنجه در پنجه کاستی ها خاکشان کنم
و نگذارم لحظه ها بسوزند در تاریکخانه مغزم...
اما همیشه عکس آن شدم....
و من میمانم و یک کتاب نخوانده و روزهای آزمون و خطا
میترسم سوژه ی نا فرمان عکسهایت شوم و خسته ات کنم آخر...
یک دنیا از آن صبر های همیشگی ات را پیوند بزن به طول و عرض زندگی ام
صبر کن تا روزی که شاید به دریچه ی نگاهت بگویم... سیب
میخواهم جور دیگر ثبتم کنی...
میخواهم فاصله کانونی ام را کم کنم
میخواهم تمام زندگی ام عمق ِ میدانِ حضورت شود یکباره
دریاب حسگرهایی را که مدام در تمنای رشته های نورند
تا سر بزند از افق بخشندگی ات...
جز اشک ندارم برای فرصتی که باقیست...
عطر عبایش را نسیم ... پیش پیش میاورد
فردا .... به التماس هم، کوچه دیگر این عطر را نمیگیرد
امشب ... یک دل سییر بابایتان را ببینید
طعم خرماهای امشب را.....خوب مزه مزه کنید
بگذارید مثل همیشه ...دانه دانه،هسته بگیرد و ...به دهانتان بگذارد
از همه نزدیکتر میشوید به حادثه ی فردا.......
سرو پیشانی بابا را.... بوسه های امشب ِ شما....مرهم تر است، تا دوا و درمانهای طبیبان فردا
دل کاسه یهایتان ...دارد میریزد از ..داغی شیرهای فردا....
بابایتان سی سال استخوان به گلو.....دارد مشک اشکهای خود را ...از چاه بیرون میکشد
بابایتان سی سال خار در چشم ....چشم براه اجل بوده
بابایتان سی سال ....فراق یاسش را طاقت آورده
بابایتان دیگر از سلام های بی جواب مانده.... خسته است
بابایتان را از زندگی سیر کرده اند
صبر بابایتان تمام شده دیگر.
نگران بی قراری های زینب است
بابایتان میداند بعد از او کوفه ....شهر بی حیاییست
نگران روزهاییست که زینبش را دست بسته با کف و هلهله میبرند
نگران تکه های جگر حسن ....
نگران خون گلوی حسین ....
فردا مسجد کوفه پر میشود از صدای" فزت ورب الکعبه" ی علی
واو نان در تنورتان میگذاشت؟؟؟
برای یک عصرانه ی دنج...
کنار ایوان قدیمی ...یک دل ِ باران خورده .....
که با دو حبه احساس... شیرینی اش تا همیشه خواهد ماند
رایحه ی عطری دلخواه...
و دستانی ...که برایم عشق را لقمه بگیرد...
دلم پر میکشد برای....
به شوق گل کردن... ِلبخندی دوباره.
میخواهم سرم را... زیر سایه ی شانه هایی بگذارم... که برساند م به خورشید..
و یک صدای آشنا ...که پژواکش را قاب بگیرم... گوشه ی دلم...
سنجاقکی ...که بنشیند، کنار حوض فیروزه ای خاطرم...
اگر یافتی....مژدگانی اش با من.....
جمله هایی که میخوانیشان
قبل از آنکه دل صفحه را سیاه کنند.
واژه های بعید!
نقطه های سیاه...
سطرهای سفید
رمز گشایی نمیکنم...
چه خوب است که زبان دل را فقط تو میدانی و بس....
به دل معترفم....
به دل پشیمان...
باز همان ...دل... را بهانه میکنم
تکرار قصه ای قدیمی...
نگاهم را به زمین میدوزم.
بغضم میترکد
اشک دل را صفا میدهد
اشک اذن دخول حریم توست