سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رسم شیدایی

 

چیزی به آغازت نمانده ...
میخواهم از زیر قرآن ردت کنم

آسمان را نگاه کن..
سفرت، از کنار سو سوی آن ستاره... شروع شد...

باید برگردی...

پشت لبخند آسمان...
کنار درهایی که فرشته ها .....برای باز شدنش....این پا و آن پا میکنند

کسی چشم انتظار توست
کسی تمام کهکشان را ...... نور پاشیده برایت
کسی که از همه بیشتر میخواهدت


دارد هوای آسمانش را .....معطر میکند برایت..!
دل دل نکن....
این سفر استخاره نمیخواهد
یک دل درمانده میخواهد ...که هست...

یادت باشد.... ادب ِ سپیده ها را ..... رعایت کنی.
باید پاک و آراسته شوی.... اوج میهمانی آنجاست
تا آن موقع،می خواهم..... هر روز از زیر قرآن ردت کنم


دلم هراس بالهای کوچکی را دارد که پر زدن را هنوز نمیدانند
هر چه هست.....دیگر ماندنت جایز نیست

پشت سرت آب نمیریزم....
برنگردی برای هردومان بهتر است!
آخر میدانی ؟

جور اینجا ماندنت را من باید بکشم....
خسته ام از لنگ زدنها و زمین خوردنهایت
ملامتت نمیکنم...میخواهم آب پاکی را روی دستت ریخته باشم!


میدانم تو هم خسته ای...
 بیا کمی در گوشت آرامش.... زمزمه کنم
بیا برایت از او بگویم....


نوشته شده در چهارشنبه 91/5/11ساعت 9:43 عصر توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |