رسم شیدایی
میدانی! بعضی وقتها باید روی یک تکه کاغذ بنویسی "تعطیل است"و بچسبانی پشت شیشه ی افکارت ، باید به خودت استراحت بدهی، دراز بکشی دستهایت را زیر سرت بگذاری و به آسمان خیره شوی و بیخیال سوت بزنی در دلت بخندی به تمام افکاری که پشت شیشه ی دلت صف کشیده اند آنوقت به خوت بگویی..بگذار منتظر بمانند "حسین پناهی" زندگی را تو اگر خسته شدی سحر های نابی که بیداری اش به هزار هزار خواب شیرین می ارزید. ومیزبان مهربانی که... تمام شد فصل زیباترین عاشقانه ها... رمضان و سفره های گسترده ی رحمت او الغوث هایی که به زبان بهترینهای خلقتت جاری بود را فریاد زدیم و از تو میخواهیم ....ای اهل کبریا و بزرگی.. تو خوب میشناسی ام تبم ..بالا میرود روحم ...لمس میشود ضعف... میگیرد تمامم را از فرق روح تا مغز جانم را...حال و هوای بدخیمی ریشه دوانده دیگر به خود درمانی ها....جواب نمیدهم میترسم ....همینجا روی دستت بمانم یکبار هم که شده....بزن زیر تمام ِ حجابها.... یک جفت نگاهت را ....نسخه کن برایم... نگو که باز سراغ دردهایم آمدم .... درد همین دوریهاست... بی نوبت آمدم ....،سفارش کننده هم ندارم از سرم زیاد است.... همه دارایی ام پسوند نامم است.... نسخه ی سفارشی میخواهم دیگرهر چه تو کردی و دل گل گرفته ی من.... مثل یک تکه ماه ،در سفیدی قنداقش به خواب رفته ... جاذبه نگاهش به جدش شبیه است .....چشم که باز میکند،از بهشتِ آسمان دانه دانه سیب می افتاد... کنار قنداقش پیش از ولادتش،آنقدر از او شنیده بودند ،که آسمانیان برای دیدن این شاهزاده ی تازه آمده تاب نداشتند... پدر و مادر جوان کنار گهواره ی پسر دلبندشان نشسته اند نو گلشان با دستهای کوچکش انگشت پدر را گرفته ... فرشته ها تمام رویا یش را پر کرده اند ..... چشم محمد روشن... فاطمه اش مادر شده است کودک با گریه ازخواب میپرد .. پدر زیر لب ذکر میگوید و دم مسیحایی اش را به روی عزیزانش میدمد امروز فاطمه تمام خوبی ها را شعر لالاییه کودکش میکند.....علی لبخند میزند امروز پادشاهی آمده که هیچ ساءلی را دست خالی رد نمیکند .... لبخند بزن... کامتان عسل....عیدتان مبارک پلکم مدام میپرد ازجا.....با خیال تو آنجا که انعکاس ِ شبهِ تو، اُفتد درون آب انگار هر کجا ،نگهت رو به سوی اوست عمری حسود ِ درخشش ِخورشید بوده ایم نبضم تکان نمیخود از جا ....نگاه کن!! از بس نفس نفس پی واژه.... دویده ام تا کی ز غصه ی ما ...ندبه میکنی آقا! افسوس فعل گنه، شده عادت... برایمان این جمله و تمام....هر چه نگفتم مرا ببخش! پی نوشت 1: زیاد با این سبک شعر نمیگم ایرادات ناشیانه ی منو ببخشید. پی نوشت 2: نظرات فنی و غیر فنیتون رو دریغ نکنید ... چیزی به آغازت نمانده ... آسمان را نگاه کن.. باید برگردی... پشت لبخند آسمان... کسی چشم انتظار توست دارد هوای آسمانش را .....معطر میکند برایت..! یادت باشد.... ادب ِ سپیده ها را ..... رعایت کنی. دلم هراس بالهای کوچکی را دارد که پر زدن را هنوز نمیدانند پشت سرت آب نمیریزم.... جور اینجا ماندنت را من باید بکشم.... میدانم تو هم خسته ای... رد پایت هم.... مثل نداشتنت فقط یک دااغ بود..... که ماند روی دلم اما چند وجب پایینتر از نگاهی که همیشه قربانی ات بوده نشنیده بگیر ....وبه غریزه ات ادامه بده .... خیالت تخت .....اینروزها زاویه ی انزوای دلم....... بسته تر از آن است هیچوقت آمد و رفت هایت.... مناسبت ندارد.. با حال من.. در این خانه همیشه باز است برای ناگفته هایت....چه تلخ چه شیرین.
به دل او بسپار
تا ابد با تو قدم خواهد زد
در مسیری که پر از خوبیهاست
زندگی حرکت سیال نگاه من و توست
اندکی رام
وگهی سرکش و نا آرام است
این بدیهیست که جریان دارد
چه تو در چنبره ی خویش...
چه شتابان و چه آهسته روی
زندگی را تو به باران بسپار که همان لطف خداست
که اگر در دل او جا بشوی
میشود آب حیات...
زیر باران تو بچرخ
تو به ناز
بال بگشا و به سازش دل باز
تا به شفافی باران بشوی
تا که منشور شوی نور خدا را به زمین
و ببینی که چه زیباست به طاق دل او وصل شدن
نا امیدت نکنم
قدری اهسته بگویم این را
برای من و تو...
راه دشوار و کمی فاصله ها بسیار است
چترها را باید بست
قصد رفتن باید کرد
کوله ات را پر از اطمینان کن
آنکه در اول راه
زیر بازوی تو را میگیرد
دست پر مهر خداست
چشمهای بیداری که دق الباب خانه های بهشت بود
قنوت هایی که تابوت شیطان را میخ میکوبید
از سحر تا افطار گهواره ی بهانه های ما را تکان تکان میداد تا
زنگارهای کودکانه ی دلهامان بریزد
و فقط ما بمانیم و دستهای او
ما و گرم ترین و آرامترین آغوش هستی...
رمضان و دستهای یخ کرده ی لحظه های افطار...
رمضان و لبهای خشکیده ی دم ظهر...
رمضان و عطشهای دوست داشتنی اش...
رمضان و"الهی اجرنا من النار یا مجیر"ها
رمضان و "خلصنا من النار یا رب" هایش
به امید رهایی از آتش...
به مدد اینکه دیگر لقمه های چرب و نرمِ شیطان نباشیم
تو را به تمام صفات نیکت صدا زدیم و اعتراف کردیم به تمام خطاهای قبل از اینمان
و باور داریم تو بخشنده ترینی....
ای اهل جود و جبروت ...ای اهل بخشش و مهربانی.... ای اهل تقوی و آمرزش
به حق این روز که عید مسلمین قرارش دادی
در آور ما را در هر خیری
و بر آور ما را از هر بدی...
از تو میخواهیم آنچه بندگان شایسته ات خواستند
و پناه میبریم به تو از آنچه پناه برند از آن بندگان مخلصت
کمکمان کن خوراک شیطان نباشیم...
طبیب دردهای لاعلاج روح خسته ام
،خدا
منو یک اشتهای کور و
درد و نا توانی ام
هنوز.... گیج و گم نشته ایم پای سفره ات ....
تو میزبان ِخوب من ..
و من همان ضعیف و ناتوان و بی اراده ام...
نه توشه ای گذاشتم
نه قدر را شناختم
.دلم به رسم میزبانی ات خوش است،کریمِ میهمان نواز....
تو خود بگیر لقمه ای
تو ای طبیب چاره ساز
و سهم من
همین دهان ِ ناتوان
که میشود
به اسم اعظم تو باز
یا الله
تشنج میشود ..ادراکم
جانم ...سیاهی میرود
لرز.. برم میدارد
درد میبردم تا ...بیهوشی حاد
هر روز دارم از دست میروم....
به مسکن های قوی ....که هییییچ
به هیچ نسخه ای .....جواب نداده ام
شفا میخواهم....
اصلا... بگذارشان، کنار تمام خیرهایی که از من ندیده ای...!!!!
بردارشان از میان..
یک جرعه تماشایت را میخواهم و بس
همان یکدم ...زیرو رو میکند تمام بدخیمی هایم را
آمده ام ریشه ی دورشدنهایم را بخشکانی...
طبیبی از تو به من نزدیکتر کیست؟
دلم قرص بود به بیمه ای... که تا محشر اعتبار دارد
بیمه ی تبارتانم
لایقش نیستم.... اما بیمه ام
همان یک جفت نگاه شفابخش را میخواهم...
بیدار که میشود، از سیاهی چشمانش تازه پیدایش میکنی،ما بین آن همه نور
مدینه .....خانه ی علی.... زیارتگاه ملاءک شده...
هر کدام فرو می آمدند با یک کاسه نور اوج میگرفتند ....
کسی دست خالی برنمیگردد ازین ملاقات عاشقانه
مادر سرشار از احساس مادرانه خیره خیره نوزادش را نگاه میکند
منتظر است دردانه اش چشم باز کند
تا همه دنیا را به پایش بریزد
انگار خوابش آرامتر میشود.... وقتی نبض پدر را حس میکند
آخر یک لحظه هم لبخند، ازسرخی لبانش محو نمیشود
تبسهای خواب آلود کودک بهشتیشان ... قند در دل بهانه های خلقت آب کرده....
میخواهد یک عمر برای فرزندش مادری کنند
میخواهد دلبندش عصای پیری اش شود ...کسی چه میدانست ...!!!!!
چشمش به مادر میافتد آرام میگیرد....
گویا فرشته ها برایش قصه ها ی تلخی خوانده بودند
هراس رفتن مادر را دارد ....
با عطر آغوش مادر خنده هایش دوباره گل میکند
چشم از مادر برنمیدارد....شیر هم طلب نمیکند ...فقط نگاهش میکند...
مادر و پسر حرفها دارند با هم...
درخانه ی علی شور و حالیست امروز...
امروزشجره ی علی اولین جوانه اش را زده....فاطمه لبخند میزند
امروز صاحب سفره های بهشتی آمده و آبروی زمینیان شده..... محمد امروز از همیشه خوشحالتر است ...لبخند میزند.
ترسد از اینکه،خالی بیاُفتد ....به خال تو
دستم دخیل ِ ماه میشودآنی.... بجای تو
او هم درون آب ...دهد جان...به پای تو
او در نگاه تو و ما ....منتظر یک نگاه تو
از شوق ِ شعر ِ پر از....رد پای تو
گویی ....تمام کرده دلم ،از ..برای تو
ما پا برهنه ها کجا و ....کجا اشکهای تو؟
آقا ....دلم چه شورمیزند هرشب ....برای تو..
یا صاحب الزمان ....همه عالم فدای تو
میخواهم از زیر قرآن ردت کنم
سفرت، از کنار سو سوی آن ستاره... شروع شد...
کنار درهایی که فرشته ها .....برای باز شدنش....این پا و آن پا میکنند
کسی تمام کهکشان را ...... نور پاشیده برایت
کسی که از همه بیشتر میخواهدت
دل دل نکن....
این سفر استخاره نمیخواهد
یک دل درمانده میخواهد ...که هست...
باید پاک و آراسته شوی.... اوج میهمانی آنجاست
تا آن موقع،می خواهم..... هر روز از زیر قرآن ردت کنم
هر چه هست.....دیگر ماندنت جایز نیست
برنگردی برای هردومان بهتر است!
آخر میدانی ؟
خسته ام از لنگ زدنها و زمین خوردنهایت
ملامتت نمیکنم...میخواهم آب پاکی را روی دستت ریخته باشم!
بیا کمی در گوشت آرامش.... زمزمه کنم
بیا برایت از او بگویم....
تنم به این سوختنهای مکرر عادت دارد....
چشمم دیگر از دود هایی که... به خوردش میرود نمیسوزد
یک قلب ....مدام دارد میسوزد از حرفهایت....باران هم دیگر افاقه نمیکند....
مثل همیشه تمام شکوه هایت را.... با یک جرعه سکوت میبلعم و منجمد میشوم
مگر چیزی از دل باقی میگذارد این انجمادهای کثیر....
خیلی وقت است دور خودم را برایت خط کشیده ام.
که کسی را در خود جای دهد....
این داغ و سرد شدنها... میشکند آدم را
پا جای پای گدازه هایت گذاشتن، یک خطای بزرگ بود که شاید دیربفهمی اش....
اما کسی را که از غربت پناه گرفته آتش نمیزنند