سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رسم شیدایی

 میدانی!

 بعضی وقتها باید روی یک تکه کاغذ بنویسی "تعطیل است"و بچسبانی پشت شیشه ی افکارت

، باید به خودت استراحت بدهی،

 دراز بکشی

 دستهایت را زیر سرت بگذاری

  و به آسمان خیره شوی و بیخیال سوت بزنی

 در دلت بخندی به تمام افکاری که پشت شیشه ی دلت صف کشیده اند

 آنوقت به خوت بگویی..بگذار منتظر بمانند

 

 "حسین پناهی"

 

 

 


نوشته شده در دوشنبه 91/10/11ساعت 11:41 عصر توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |

زندگی را تو اگر خسته شدی
به دل او بسپار

تا ابد با تو قدم خواهد زد

در مسیری که پر از خوبیهاست

زندگی حرکت سیال نگاه من و توست

اندکی رام

وگهی سرکش و نا آرام است

این بدیهیست که جریان دارد

چه تو در چنبره ی خویش...

چه شتابان و چه آهسته روی

زندگی را تو به باران بسپار که همان لطف خداست

که اگر در دل او جا بشوی

میشود آب حیات...

زیر باران تو بچرخ

تو به ناز

بال بگشا و به سازش دل باز

تا به شفافی باران بشوی

تا که منشور شوی نور خدا را به زمین

و ببینی که چه زیباست به طاق دل او وصل شدن

نا امیدت نکنم

قدری اهسته بگویم این را

برای من و تو...

راه دشوار و کمی فاصله ها بسیار است

چترها را باید بست

قصد رفتن باید کرد

کوله ات را پر از اطمینان کن

آنکه در اول راه

زیر بازوی تو را میگیرد

دست پر مهر خداست


نوشته شده در سه شنبه 91/5/31ساعت 1:10 صبح توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |

سحر های نابی که بیداری اش به هزار هزار خواب شیرین می ارزید.
چشمهای بیداری که دق الباب خانه های بهشت بود

قنوت هایی که تابوت شیطان را میخ میکوبید

ومیزبان مهربانی که...
از سحر تا افطار گهواره ی بهانه های ما را تکان تکان میداد تا

زنگارهای کودکانه ی دلهامان بریزد

و فقط ما بمانیم و دستهای او

ما و گرم ترین و آرامترین آغوش هستی...

تمام شد فصل زیباترین عاشقانه ها...
رمضان و دستهای یخ کرده ی لحظه های افطار...

رمضان و لبهای خشکیده ی دم ظهر...

رمضان و عطشهای دوست داشتنی اش...

رمضان و سفره های گسترده ی رحمت او  
 رمضان و"الهی اجرنا من النار یا مجیر"ها
رمضان و "خلصنا من النار یا رب" هایش

الغوث هایی که به زبان بهترینهای خلقتت جاری بود را فریاد زدیم
به امید رهایی از آتش...

به مدد اینکه  دیگر لقمه های چرب و نرمِ شیطان نباشیم

تو را به تمام صفات نیکت صدا زدیم و اعتراف کردیم به تمام خطاهای قبل از اینمان

و باور داریم تو بخشنده ترینی....

و از تو میخواهیم ....ای اهل کبریا و بزرگی..
ای اهل جود و جبروت ...ای اهل بخشش و مهربانی.... ای اهل تقوی و آمرزش

به حق این روز که عید مسلمین قرارش دادی

 در آور ما را در هر خیری
و بر آور ما را از هر بدی...

از تو میخواهیم آنچه بندگان شایسته ات خواستند

و پناه میبریم به تو از آنچه پناه برند از آن بندگان مخلصت

 
کمکمان کن خوراک شیطان نباشیم...


نوشته شده در یکشنبه 91/5/29ساعت 1:58 صبح توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |

تو خوب میشناسی ام
 طبیب دردهای  لاعلاج روح خسته ام
،خدا
منو یک اشتهای کور و

 درد و نا توانی ام
هنوز.... گیج  و گم  نشته ایم پای سفره ات ....

تو میزبان ِخوب من ..

و من همان ضعیف و ناتوان و بی اراده ام...

نه  توشه ای گذاشتم

نه قدر را شناختم

.دلم به رسم میزبانی ات خوش است،کریمِ میهمان نواز....
تو خود بگیر لقمه ای

 تو ای طبیب چاره ساز
و سهم من

همین دهان ِ ناتوان

که میشود

 به اسم اعظم تو باز

یا الله


نوشته شده در یکشنبه 91/5/22ساعت 7:59 صبح توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |

 

تبم ..بالا میرود
تشنج میشود ..ادراکم

روحم ...لمس میشود
جانم ...سیاهی میرود

ضعف... میگیرد تمامم را
لرز.. برم میدارد

درد میبردم تا ...بیهوشی حاد

از فرق روح تا مغز جانم را...حال و هوای بدخیمی ریشه دوانده
هر روز دارم از دست میروم....

دیگر به خود درمانی ها....جواب نمیدهم
به مسکن های قوی ....که هییییچ

به هیچ نسخه ای .....جواب نداده ام

میترسم ....همینجا روی دستت بمانم
شفا میخواهم....

یکبار هم که شده....بزن زیر تمام ِ حجابها....
اصلا... بگذارشان، کنار تمام خیرهایی که از من ندیده ای...!!!!

بردارشان از میان..

یک جفت نگاهت را ....نسخه کن برایم...
یک جرعه تماشایت را میخواهم و بس

همان یکدم  ...زیرو رو میکند تمام بدخیمی هایم را

نگو که باز سراغ دردهایم آمدم ....
آمده ام ریشه ی دورشدنهایم را بخشکانی...

درد همین دوریهاست...
طبیبی از تو به من نزدیکتر کیست؟

 بی نوبت آمدم ....،سفارش کننده هم ندارم
دلم قرص بود به بیمه ای... که تا محشر اعتبار دارد

از سرم زیاد است....
بیمه ی تبارتانم 

همه دارایی ام پسوند نامم است....
لایقش نیستم.... اما بیمه ام

نسخه ی سفارشی میخواهم
همان یک جفت نگاه شفابخش را میخواهم...

دیگرهر چه تو کردی و دل گل گرفته ی من....


نوشته شده در یکشنبه 91/5/15ساعت 5:31 صبح توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |

مثل یک تکه ماه ،در سفیدی قنداقش به خواب رفته ...
بیدار که میشود، از سیاهی چشمانش تازه پیدایش میکنی،ما بین آن همه نور

جاذبه نگاهش به جدش شبیه است .....چشم که باز میکند،از بهشتِ آسمان دانه دانه سیب می افتاد... کنار قنداقش

 
مدینه .....خانه ی علی.... زیارتگاه ملاءک شده...

پیش از ولادتش،آنقدر از او شنیده بودند ،که آسمانیان برای دیدن این شاهزاده ی تازه آمده تاب نداشتند...

     
هر کدام فرو می آمدند با یک کاسه نور اوج  میگرفتند ....
    
کسی دست خالی برنمیگردد ازین ملاقات عاشقانه

پدر و مادر جوان کنار گهواره ی پسر دلبندشان نشسته اند
مادر سرشار از احساس مادرانه خیره خیره نوزادش را نگاه میکند

منتظر است دردانه اش چشم باز کند 

تا همه دنیا را به پایش بریزد

نو گلشان با دستهای کوچکش انگشت پدر را گرفته ...
انگار خوابش آرامتر میشود.... وقتی نبض پدر را حس میکند

فرشته ها تمام رویا یش را پر کرده اند .....
آخر یک لحظه هم  لبخند، ازسرخی لبانش محو نمیشود

تبسهای  خواب آلود کودک بهشتیشان ... قند در دل بهانه های خلقت آب کرده....

چشم محمد روشن...

فاطمه اش مادر شده است 
میخواهد یک عمر برای فرزندش مادری کنند

میخواهد دلبندش عصای پیری اش شود ...کسی چه میدانست ...!!!!!

کودک  با گریه ازخواب میپرد ..
چشمش به مادر میافتد آرام میگیرد....

 گویا فرشته ها برایش قصه ها ی تلخی خوانده بودند


هراس رفتن مادر را دارد ....

با عطر آغوش مادر خنده هایش دوباره گل میکند

چشم از مادر برنمیدارد....شیر هم طلب نمیکند ...فقط نگاهش میکند...

مادر و پسر حرفها دارند با هم...

پدر زیر لب  ذکر میگوید و دم مسیحایی اش را به روی عزیزانش میدمد
درخانه ی علی شور و حالیست امروز...

امروز فاطمه  تمام خوبی ها را شعر لالاییه کودکش میکند.....علی لبخند میزند
امروزشجره ی علی اولین جوانه اش را زده....فاطمه لبخند میزند

امروز صاحب سفره های بهشتی آمده و آبروی زمینیان شده..... محمد امروز از همیشه خوشحالتر است ...لبخند میزند.

امروز پادشاهی آمده که هیچ ساءلی را دست خالی رد نمیکند .... لبخند بزن...

کامتان عسل....عیدتان مبارک


نوشته شده در شنبه 91/5/14ساعت 3:0 صبح توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |

 

پلکم مدام میپرد ازجا.....با خیال تو
ترسد از اینکه،خالی بیاُفتد ....به خال تو

آنجا که انعکاس ِ شبهِ تو، اُفتد درون آب
دستم دخیل ِ ماه میشودآنی.... بجای تو    

انگار هر کجا ،نگهت رو به سوی اوست
او هم درون آب ...دهد جان...به پای تو  

عمری حسود ِ درخشش ِخورشید بوده ایم
او در نگاه تو و ما ....منتظر یک نگاه تو  

نبضم تکان نمیخود از جا ....نگاه کن!!
از شوق ِ شعر ِ  پر از....رد پای تو

از بس نفس نفس پی واژه.... دویده ام
گویی ....تمام کرده دلم ،از ..برای تو

تا کی ز غصه ی ما ...ندبه میکنی آقا!
ما پا برهنه ها کجا و ....کجا اشکهای تو؟

افسوس فعل گنه، شده عادت... برایمان
آقا ....دلم چه شورمیزند هرشب ....برای تو..

 

این جمله و تمام....هر چه نگفتم مرا ببخش!
یا صاحب الزمان ....همه عالم فدای تو


 

پی نوشت 1: زیاد با این سبک شعر نمیگم ایرادات ناشیانه ی منو ببخشید.

پی نوشت 2: نظرات فنی و غیر فنیتون رو دریغ نکنید ...

 


نوشته شده در جمعه 91/5/13ساعت 2:25 صبح توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |

[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در پنج شنبه 91/5/12ساعت 8:6 عصر توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |

 

چیزی به آغازت نمانده ...
میخواهم از زیر قرآن ردت کنم

آسمان را نگاه کن..
سفرت، از کنار سو سوی آن ستاره... شروع شد...

باید برگردی...

پشت لبخند آسمان...
کنار درهایی که فرشته ها .....برای باز شدنش....این پا و آن پا میکنند

کسی چشم انتظار توست
کسی تمام کهکشان را ...... نور پاشیده برایت
کسی که از همه بیشتر میخواهدت


دارد هوای آسمانش را .....معطر میکند برایت..!
دل دل نکن....
این سفر استخاره نمیخواهد
یک دل درمانده میخواهد ...که هست...

یادت باشد.... ادب ِ سپیده ها را ..... رعایت کنی.
باید پاک و آراسته شوی.... اوج میهمانی آنجاست
تا آن موقع،می خواهم..... هر روز از زیر قرآن ردت کنم


دلم هراس بالهای کوچکی را دارد که پر زدن را هنوز نمیدانند
هر چه هست.....دیگر ماندنت جایز نیست

پشت سرت آب نمیریزم....
برنگردی برای هردومان بهتر است!
آخر میدانی ؟

جور اینجا ماندنت را من باید بکشم....
خسته ام از لنگ زدنها و زمین خوردنهایت
ملامتت نمیکنم...میخواهم آب پاکی را روی دستت ریخته باشم!


میدانم تو هم خسته ای...
 بیا کمی در گوشت آرامش.... زمزمه کنم
بیا برایت از او بگویم....


نوشته شده در چهارشنبه 91/5/11ساعت 9:43 عصر توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |

 

رد پایت هم.... مثل نداشتنت فقط یک دااغ بود..... که ماند روی دلم
تنم به این سوختنهای مکرر عادت دارد....

چشمم دیگر از دود هایی که... به خوردش میرود نمیسوزد  

اما چند وجب پایینتر از نگاهی که همیشه قربانی ات بوده
یک قلب ....مدام دارد میسوزد از حرفهایت....باران هم دیگر افاقه نمیکند....

مثل همیشه تمام شکوه هایت را.... با یک جرعه سکوت میبلعم و منجمد میشوم

مگر چیزی از دل باقی میگذارد این انجمادهای کثیر....

نشنیده بگیر ....وبه غریزه ات ادامه بده ....
خیلی وقت است دور خودم را برایت خط کشیده ام. 

خیالت تخت .....اینروزها  زاویه ی انزوای دلم....... بسته تر از آن است
 که کسی را در خود جای دهد....

هیچوقت آمد و رفت هایت.... مناسبت ندارد.. با حال من..
این داغ و سرد شدنها... میشکند آدم را

پا جای پای  گدازه هایت گذاشتن، یک خطای بزرگ بود که شاید دیربفهمی اش....

در این خانه همیشه باز است برای ناگفته هایت....چه تلخ چه شیرین.
اما کسی را که از غربت پناه گرفته آتش نمیزنند


نوشته شده در سه شنبه 91/5/10ساعت 6:21 عصر توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |

<      1   2   3   4   5      >