سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رسم شیدایی

 

 

سر صحبت که خوب باز شد...

 
بادی به غبغب انداختم

ادبیاتم را قدری عوض کردم

و گفتم....

من به شخصه هر چه دارم از شهداست
خیلی خوب میشناسمشان

اصلا زندگی من با آنها گره خورده

یکجور دیگر حسشان میکنم...

کلی خاطره و وصیت نامه وعکس جمع آوری کردم

و با هر کدامشان روزگاری گذرانده ام
در آرشیوم کلی فیلم و مستند از شهدا دارم


در انواع و اقسام کنگره ها و یادبودها و تشیع ها حضور داشته ام

هر سال اگر دو بار نشود حتما یکبار به خاکبوسی مناطق میروم و ...

خلاصه که ارتباط عمیقی دارم

هر گرفتاری هم پیش می آید نذرشان میکنم و.و.و....

.

همه یکجور دیگر نگاهم میکردند....
کلی به به و چه چه کردند و تحویلم گرفتند!

کلی التماس دعا بدرقه ام کردند

برای روز اول خوب بود

فکر میکنم جای خودم را خوب باز کردم...

مست تعریف و تمجیدهای دوستان بودم که...

.

صدای اذان مسجد محلمان از خواب پراندم
ساعتم هم انگار خواب مانده بود.

ای دل غافل ...از سفره سحری جا ماندم

من مانده بودم وشکمی گرسنه  و روزهای گرم و طولانی و روزه ی بی سحری..
که گریه ی آدم را در می آورد

یادم باشد اینبار پیش از آنکه وقت بگذرد.... بگویم:
....دوستان ،همکاران  شهدا را نمیشناسم شان..

بخدا نمیشناسم

فقط در حد نام 2-3 تا کوچه و چند خیابان....

شهدا که رفتند ما هم برویم تا جانمانده ایم

ما کجا و آنها کجا...!!!.

 


نوشته شده در شنبه 91/5/7ساعت 5:13 صبح توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |