سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رسم شیدایی




امروز روز توست بانو

یادآور روزهایی که قتل عامشان کردی تا صدای قصاوت روزگار به گوش دیگران نرسد

روز توست بانو حسرتی که ازهدر رفتن جوانی ات میخوری مبارکت باشد.

هر روز که در لاک خودت فرو میروی تا از نگاههای حریص کرکس ها دور بمانی روز توست بانو.

اینجا کسی درد تو را جدی نمیگیرد اگر  آنچه هستی را به درستی زندگی کنی   

هر روز روز توست 

نگران قضاوتهای دیگران نباش

تف بیانداز به این حرفهای بی سر و ته 

پس از این به کسی تکیه کن که زیر آوار نامردی اش نمانی

احساست را حراج دم تکان دادنهای هر رهگذری نکن بانو

چه توقعیست وقتی زخمهای کهنه ی دلت را  سگ هم نمیلیسد

 اینروزهای کش دار و پر از ترس و تنهایی مبارکت باشد بانو

تنهایی ات شرف دارد به ماندن با کسی که

درک ریحانه بودنت را نداشت.


روزت مبارک بانو


دلنوشته"نگار


نوشته شده در جمعه 94/1/21ساعت 1:38 عصر توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |

  توهم بود
وقتی که مرا سیلاب غم میبرد
زمین از بار ِسنگین غمم هر آن تکان میخورد

توهم بود
چشمی که تو را یک قهرمان میدید
و از عمق نگاه پر فریبت عشق میبلعید

توهم بود
هرگز ها و مردن ها و ...دارم ها
همین اوهام دورم کرد از باقیه آدمها شدم تنها

توهم بود
شوری که مرا با دیدنت میبرد
صدایی که به آهنگش سلاح عقل میپژمرد

توهم بود
هر کس را به میزان تو سنجیدن
و با چشمان بسته ،ذره را کاملترین دیدن!

توهم بود
روحی که پریشان شد بحال تو
زبانی که به پای شعر می افتاد اندر وصف خال تو

توهم بود
داغی که به غیرت روی دستم ماند
و جای بخیه هایی که ز خاطر خواهی ام جا ماند

مرا با تو چکار آخر!، خیالٍ  خام ِ یک مجنون ..
تمام عمر،هم لیلی دچار یک توهم بود هم مجنون...


"نگار"


نوشته شده در دوشنبه 91/11/2ساعت 11:43 صبح توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |

 

دیگر حنایت رنگ ندارد ...بیچاره!
همه ی صدایت شده تردید..شک!

این تو نیستی..

آیینه ها برعکس نشانت میدهند

دیگر با خودت جور در نمی آیی...

هزار لایه گرفته روحت

غلیظ شده ای...

داری در خودت لخته میشوی

داری خودت را مریض ِ سرابها میکنی

اسیر خطاهای دید شده ای

دارند این خطاها میدوند در محیط کوچکِ قلبت

این شیطان بچه ها دارند خط خطی ات میکنند

رد پاهایشان دارد ضمیرت را چرک میکند

این لباسهای بلند رنگارنگ را پوشیده اند تا نبینی پاهای کثیفشان را

صدای حضورشان ناهنجار شده

مدام جیغ میکشند

خنده های موذیانه میکنند

پشت سرت حرفهای نامربوط چسبانده اند

خواب که میروی، دست  وپایت را میبندند

چشم و گوشت را پر میکنند از آتش...

بوی گوگرد می آید...

بوی نیم خورده های گندیده شان میآید

بوی مسمومیت

بوی خون می آید..

نکند خوی آنها را بگیری!!!

التماس کن ...گریه کن ...تکان بخور..

یکعمر فقط خواستی و هیچ نکردی

یکجا همه اش شده بخشیدن

یکجا همه اش خطا

یکجا همه اش شده چشم پوشی

یکجا خطا

یکجا همه رحمت

یکجا خطا

بشمارم سر به فلک میکشد...

میبینی!!!ورودی ها و خروجی ها جور در نمی آیند...

اگر من باشم که. میگویم....
یکجا دارد اصراف میشود !

تکان بخور...
 

 

"نگار"


نوشته شده در جمعه 91/6/3ساعت 5:23 صبح توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |


برای دلم شام غریبان گرفته ام
تمام خط فاصله ها را ...شمع روشن میکنم
قدم میزنم مسیر پشت سرم را
عدد شمعها به پای سالهای رفته ام هنوز نرسیده
پای احساسم آبله میبندد تا تمام کنم این چراغانی را
شمع
پروانه
و یک روح مجرد...
کیک ناکامی هم که بریدن ندارد!....مزه ندارد
هاج و واج مانده ام جواب لبخندها را چه بدهم!!!
از لبان خشکیده ام خونآبه می آید..
غم بی کسی میگیردم امروز ِ هر سال
اینطور نگاهم نکن..
من یک نوزاد در راه مانده ام
مانده ام بین ناباوریهایم
بین هستی و نیستی،مانده ام در راهِ نیامدن هایت...
نجاتم بده...
قد نفسهایم به فوت کردن تمام این شمع ها نمیرسد
اینروزها فقط دم میکشم و آه پس میدهم
شلوغی آزارم میدهد
هر روز پیرتر میشوم
خواب و خیال میبینم 
میخواهم تو باشی و من
و همان جاده ی شمع هایم
میخواهم قدم بزنم تا انتهای دنیای بی وفای ادمها
اگر نمک گیر شدم می آیم
می مانم
نگاه کن ....من هنوز نارسم
تولدم مبارک نمیشود .....تا تو نیایی..

تا یک سنجاقک  ننشیند کنار احساسم .....


نوشته شده در چهارشنبه 91/6/1ساعت 7:14 صبح توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |

تلاقی دم و بازدمم را با نفسهایت میشنوم...
کنار گوشواره ام نبض حضورت جاریست ...

 
با یک دنیا پریشانی، پناهنده ی دستهای منعطف تو میشوند گیسوانم ... و شانه میشوی تا قیامت برایشان

 
از طاق ابروهایم میگذری.... سرازیری مژه هایم را سر میخوری....

 پلک میزنم میریزی و  زمزم اشک میشوی....


میجوشی از حیرانی مردمکم.... میچکی و تبخیر میشوی برای باران فردا....

جای سبابه ات روی گونه ی راستم،همبازی یک خال کوچک شده از ازل...

بوی دستهای گِلی تو را میدهد اندامم ...

 چه شفاف میبینمت... گاهی که زیر پوستم رسوخ میکنی.... در رگم حل میشوی و روان میگردی 
یک طیف نور میشوی ... مهر میشوی... عشق میشوی....میتابی

یک هاله از احساس زنانه میشوی و در خود غوطه ورم میکنی

سرت را روی بالشت تنهایی ام میگذاری و تا صبح لالایی ام میشوی ... همسفر رویا هایم میشوی

هر صبح  پلکم را بلند میکنی با ناز.... تا سیاهی چشمانم آیینه شود مقابل تمام نعمتهای دور و نزدیکت

 
شانه به شانه همقدم تنهایی هایم  میشوی.... رد پایم میشوی

چتر میشوی...ماه میشوی...عطر یک بوته یاس میشوی گاهی

یکدانه زیتون سبز ....یک بند تسبیح  عقیق گوشه ی جانماز ترمه ی قدیمی ...

سایه بان و نردبان و یک راه مستقییم تا آسمان میشوی برایم....

 طعم ریحان میگیرد بغضی که... تو رامش کنی بعد از یک بهانه ی تلخ...   
از دل یک تکه سنگ جوانه میزنی و بهار میشوی خزانم را

زلال یک رودخانه میشوی تا پژواک چلچله های آنسوی بیشه را برایم بیاوری

 
تو همانی که کنار تاب بازی کودکی هایم  فرشته بودی

 پیچ و خم های نوجوانی و جوانی را همراهترین یار بودی
در یک پیاله شیر سر میکشم  آرامش ابدی ام را و آرام میگیرم در بستر دستهای تو آخر...

همه جا بودی و هستی و جاری در منی تا همیشه...

 
فقط ...یک درد....یک سوال...؟؟؟؟.

.اینهمه هستی .... باز گمت میکنم  چرا؟؟؟


نوشته شده در پنج شنبه 91/5/26ساعت 8:28 صبح توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |

تابستانِ سردیست
جای کرسی مادر بزرگ خالیست
تا پاهایم را زیرش دراز کنم
و بخار یک فنجان چای داغ
که پلکهایم را بیخواب کند
دفتر شعرم را باز کنم
و مداد سوسماری نصفه نیمه ام را بتراشم
بنویسم   ...
با این روح  یخ زده اما
قلم و دفتر شعر به کارم نمی آید دیگر ...
دفترم را میریسم
یک رشته ی بلند از آن را ....به قلم میگیرم
دانه دانه حرف میبافم
یکدانه زیر
یکدانه رو
اینقدر این رجها را ادامه میدهم
تا کلاه شود
میخواهم قبل از هر چیز سرم را گرم کنم

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/5/24ساعت 6:24 صبح توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |

دفتر تقدیر دارد ورق میخورد
لحظه ها دارند نقش میبندند روی کاغذ عکس های فردایم

یکجا فوران زندگی در بیخیالی محض

یکجا
از تب روزگار در آستانه ی مرگ
یکجا فکووس میشوم سر تا پا، بی ریا

یکجا هر چه دور میزنم خودم را،

ضد نور از آب در می آید کردارم....

دفتر تقدیر دارد ورق میخورد....
و توآگاهترینی به تک تک نفسهای بعد از اینم

حتم دارم میدانی لحظه هایی را
 که

میان تکه پاره های قلب آدمیزادی ام گمت میکنم
و میدانی که چقدر خواسته ام پنجه در پنجه  کاستی ها خاکشان کنم

و نگذارم لحظه ها بسوزند در تاریکخانه مغزم...

اما همیشه عکس آن شدم....

 دفتر تقدیر ورق میخورد
و من میمانم و یک کتاب نخوانده و روزهای آزمون و خطا

دست و دلم میلرزد از اینهمه نا دانسته ها یی که پیش رو دارم 
میترسم سوژه ی نا فرمان عکسهایت شوم و خسته ات کنم آخر...


یک دنیا از آن صبر های همیشگی ات را پیوند بزن به طول و عرض زندگی ام

صبر کن تا روزی که شاید به دریچه ی نگاهت بگویم... سیب

میخواهم جور دیگر ثبتم کنی...

میخواهم در نقطه طلایی نگاهت جا شوم
میخواهم فاصله کانونی ام را کم کنم


میخواهم تمام زندگی ام عمق ِ میدانِ حضورت  شود یکباره

دریاب حسگرهایی را که  مدام در تمنای رشته های نورند

تا سر بزند از افق بخشندگی ات...

دفترم را نبند بگذارقدری آماده شوم.
جز اشک ندارم برای فرصتی که باقیست...


نوشته شده در جمعه 91/5/20ساعت 6:56 عصر توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |

کوچه ها را شوق میگیرد هر شب ....همین لحظه ها
عطر عبایش را نسیم ... پیش پیش میاورد

امشب ....نفسهایتان را قدری عمیق تربکشید.
فردا .... به التماس هم، کوچه دیگر این عطر را نمیگیرد

 بخت یارتان بود ....که آسمان مهتابیست
امشب ... یک دل سییر بابایتان را ببینید

طعم خرماهای امشب را.....خوب مزه مزه کنید

بگذارید مثل همیشه ...دانه دانه،هسته بگیرد و ...به دهانتان بگذارد

امشب ...روی شانه های بابا که بنشینید
از همه نزدیکتر میشوید به حادثه ی فردا.......

سرو پیشانی بابا را.... بوسه های امشب
ِ شما....مرهم تر است، تا دوا و درمانهای طبیبان فردا

دارد ازچشم هایتان ....بوی نم باران فردا می آید....
دل  کاسه یهایتان ...دارد میریزد از ..داغی شیرهای فردا....

بابایتان خسته است
بابایتان سی  سال استخوان به گلو.....دارد مشک اشکهای خود را ...از چاه بیرون میکشد

بابایتان سی سال خار در چشم ....چشم براه اجل بوده

بابایتان سی سال ....فراق یاسش را طاقت آورده

بابایتان دیگر از این مردم خسته  است....
بابایتان دیگر از سلام های بی جواب مانده.... خسته  است

بابایتان را از زندگی سیر کرده اند

صبر بابایتان تمام شده  دیگر.

اما دلنگرانیهای بابا  تمامی ندارد....
نگران بی قراری های زینب است

نگران لحظه ایست که زینب..... جان از تنش میرود.... تا بقچه ی کفنش را بیاورد
بابایتان میداند بعد از او کوفه ....شهر بی حیاییست

نگران روزهاییست که  دخترش را با سنگ میزنند
نگران روزهاییست که زینبش را دست بسته با کف و هلهله میبرند

نگران روزهای بعد زینب.....
نگران تکه های جگر حسن ....

نگران خون گلوی حسین ....

فردا بابایتان با فرق شکافته ،قران به سر میگیرد
فردا مسجد کوفه پر میشود از صدای" فزت ورب الکعبه" ی علی

راستی!!! میدانستید بابایتان همان علی است که ناسزایش میگفتید
واو نان در تنورتان میگذاشت؟؟؟

_______________________________________________

سپیده های قدر بنده ی حقیر رو از دعای خیر فراموش نکنید______عاقبتتان بخیر ویا علی


نوشته شده در سه شنبه 91/5/17ساعت 2:1 صبح توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |

 

دلم... لک زده
برای یک عصرانه ی دنج...  
کنار ایوان قدیمی ...یک دل ِ باران خورده .....

محبتهای دم کشییده ... 
که با دو حبه احساس... شیرینی اش تا همیشه خواهد ماند


رایحه ی عطری دلخواه...
و دستانی ...که برایم عشق را لقمه  بگیرد...

  
دلم پر میکشد برای....

لطافت نگاهی  ...که دائم ..گوشه ی لبهایم را میپاید
به شوق گل کردن... ِلبخندی دوباره.

  
میخواهم سرم را... زیر سایه ی شانه هایی بگذارم... که برساند م به خورشید..
و یک صدای آشنا ...که پژواکش را قاب بگیرم... گوشه ی دلم...


دلم ذره ذره آب میشود برای...
سنجاقکی ...که  بنشیند، کنار حوض فیروزه ای خاطرم...

و سیرابم کند از آرامش.


دلم ...یک قطعه دلتنگی ...گم کرده...
اگر یافتی....مژدگانی اش با من.....

 

 



نوشته شده در یکشنبه 91/5/8ساعت 6:35 عصر توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |

 

پر از* نوشته های رمز دار * شده جوانی ام
جمله هایی که میخوانیشان
قبل از آنکه دل صفحه را سیاه کنند.

فعلهای نا مربوط
واژه های بعید!

 
نقطه های سیاه...
سطرهای سفید


رمز گشایی نمیکنم...

تو خود از بری همه خطاهایم را
چه خوب است که زبان دل را فقط تو میدانی و بس....

به دل میگویم....
به دل معترفم....
به دل پشیمان...

و باز با تردید از بیقراریهای دلم میگویم....
باز همان ...دل... را بهانه میکنم
تکرار قصه ای قدیمی...

شرم میکنم ....
نگاهم را به زمین میدوزم.


بغضم میترکد

اشک

نشانه ی خوبیست
اشک دل را صفا میدهد
اشک اذن دخول حریم توست

بسم الله.....آرامم کن خدا.....


نوشته شده در پنج شنبه 91/5/5ساعت 5:49 عصر توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |

   1   2   3   4   5      >