رسم شیدایی
برای دلم شام غریبان گرفته ام تا یک سنجاقک ننشیند کنار احساسم .....
تمام خط فاصله ها را ...شمع روشن میکنم
قدم میزنم مسیر پشت سرم را
عدد شمعها به پای سالهای رفته ام هنوز نرسیده
پای احساسم آبله میبندد تا تمام کنم این چراغانی را
شمع
پروانه
و یک روح مجرد...
کیک ناکامی هم که بریدن ندارد!....مزه ندارد
هاج و واج مانده ام جواب لبخندها را چه بدهم!!!
از لبان خشکیده ام خونآبه می آید..
غم بی کسی میگیردم امروز ِ هر سال
اینطور نگاهم نکن..
من یک نوزاد در راه مانده ام
مانده ام بین ناباوریهایم
بین هستی و نیستی،مانده ام در راهِ نیامدن هایت...
نجاتم بده...
قد نفسهایم به فوت کردن تمام این شمع ها نمیرسد
اینروزها فقط دم میکشم و آه پس میدهم
شلوغی آزارم میدهد
هر روز پیرتر میشوم
خواب و خیال میبینم
میخواهم تو باشی و من
و همان جاده ی شمع هایم
میخواهم قدم بزنم تا انتهای دنیای بی وفای ادمها
اگر نمک گیر شدم می آیم
می مانم
نگاه کن ....من هنوز نارسم
تولدم مبارک نمیشود .....تا تو نیایی..