رسم شیدایی
تلاقی دم و بازدمم را با نفسهایت میشنوم... چه شفاف میبینمت... گاهی که زیر پوستم رسوخ میکنی.... در رگم حل میشوی و روان میگردی سرت را روی بالشت تنهایی ام میگذاری و تا صبح لالایی ام میشوی ... همسفر رویا هایم میشوی هر صبح پلکم را بلند میکنی با ناز.... تا سیاهی چشمانم آیینه شود مقابل تمام نعمتهای دور و نزدیکت سایه بان و نردبان و یک راه مستقییم تا آسمان میشوی برایم.... طعم ریحان میگیرد بغضی که... تو رامش کنی بعد از یک بهانه ی تلخ...
کنار گوشواره ام نبض حضورت جاریست ...
با یک دنیا پریشانی، پناهنده ی دستهای منعطف تو میشوند گیسوانم ... و شانه میشوی تا قیامت برایشان
از طاق ابروهایم میگذری.... سرازیری مژه هایم را سر میخوری....
پلک میزنم میریزی و زمزم اشک میشوی....
میجوشی از حیرانی مردمکم.... میچکی و تبخیر میشوی برای باران فردا....
جای سبابه ات روی گونه ی راستم،همبازی یک خال کوچک شده از ازل...
بوی دستهای گِلی تو را میدهد اندامم ...
یک طیف نور میشوی ... مهر میشوی... عشق میشوی....میتابی
یک هاله از احساس زنانه میشوی و در خود غوطه ورم میکنی
شانه به شانه همقدم تنهایی هایم میشوی.... رد پایم میشوی
چتر میشوی...ماه میشوی...عطر یک بوته یاس میشوی گاهی
یکدانه زیتون سبز ....یک بند تسبیح عقیق گوشه ی جانماز ترمه ی قدیمی ...
از دل یک تکه سنگ جوانه میزنی و بهار میشوی خزانم را
زلال یک رودخانه میشوی تا پژواک چلچله های آنسوی بیشه را برایم بیاوری
تو همانی که کنار تاب بازی کودکی هایم فرشته بودی
پیچ و خم های نوجوانی و جوانی را همراهترین یار بودی
در یک پیاله شیر سر میکشم آرامش ابدی ام را و آرام میگیرم در بستر دستهای تو آخر...
همه جا بودی و هستی و جاری در منی تا همیشه...
فقط ...یک درد....یک سوال...؟؟؟؟.
.اینهمه هستی .... باز گمت میکنم چرا؟؟؟