رسم شیدایی
تبم ..بالا میرود روحم ...لمس میشود ضعف... میگیرد تمامم را از فرق روح تا مغز جانم را...حال و هوای بدخیمی ریشه دوانده دیگر به خود درمانی ها....جواب نمیدهم میترسم ....همینجا روی دستت بمانم یکبار هم که شده....بزن زیر تمام ِ حجابها.... یک جفت نگاهت را ....نسخه کن برایم... نگو که باز سراغ دردهایم آمدم .... درد همین دوریهاست... بی نوبت آمدم ....،سفارش کننده هم ندارم از سرم زیاد است.... همه دارایی ام پسوند نامم است.... نسخه ی سفارشی میخواهم دیگرهر چه تو کردی و دل گل گرفته ی من....
تشنج میشود ..ادراکم
جانم ...سیاهی میرود
لرز.. برم میدارد
درد میبردم تا ...بیهوشی حاد
هر روز دارم از دست میروم....
به مسکن های قوی ....که هییییچ
به هیچ نسخه ای .....جواب نداده ام
شفا میخواهم....
اصلا... بگذارشان، کنار تمام خیرهایی که از من ندیده ای...!!!!
بردارشان از میان..
یک جرعه تماشایت را میخواهم و بس
همان یکدم ...زیرو رو میکند تمام بدخیمی هایم را
آمده ام ریشه ی دورشدنهایم را بخشکانی...
طبیبی از تو به من نزدیکتر کیست؟
دلم قرص بود به بیمه ای... که تا محشر اعتبار دارد
بیمه ی تبارتانم
لایقش نیستم.... اما بیمه ام
همان یک جفت نگاه شفابخش را میخواهم...