رسم شیدایی
رد پایت هم.... مثل نداشتنت فقط یک دااغ بود..... که ماند روی دلم اما چند وجب پایینتر از نگاهی که همیشه قربانی ات بوده نشنیده بگیر ....وبه غریزه ات ادامه بده .... خیالت تخت .....اینروزها زاویه ی انزوای دلم....... بسته تر از آن است هیچوقت آمد و رفت هایت.... مناسبت ندارد.. با حال من.. در این خانه همیشه باز است برای ناگفته هایت....چه تلخ چه شیرین.
تنم به این سوختنهای مکرر عادت دارد....
چشمم دیگر از دود هایی که... به خوردش میرود نمیسوزد
یک قلب ....مدام دارد میسوزد از حرفهایت....باران هم دیگر افاقه نمیکند....
مثل همیشه تمام شکوه هایت را.... با یک جرعه سکوت میبلعم و منجمد میشوم
مگر چیزی از دل باقی میگذارد این انجمادهای کثیر....
خیلی وقت است دور خودم را برایت خط کشیده ام.
که کسی را در خود جای دهد....
این داغ و سرد شدنها... میشکند آدم را
پا جای پای گدازه هایت گذاشتن، یک خطای بزرگ بود که شاید دیربفهمی اش....
اما کسی را که از غربت پناه گرفته آتش نمیزنند