رسم شیدایی
جلو بیا... میخواهم خوووب ببینمت چرا رنگ به لبت نیست؟ چقدر صدای نفسهایت آشناست!! چه غباری نشسته روی تنت! مزاحمت نیستند؟ حرف بزن دیگر... غریبی؟ چقدر حالتت دلم را ...بدرد می آورد اصلا هر که میخواهی باش!...قدری جلو بیا ..... ببین چه بر سر خودت آورده ای!! بگذار غبار تنت را بگیرم ... اینطور نمیشود..... باید این زنجیرها را جدا کنیم... بخت یارت بود که فصل... فصل باران است... تنت را به باران بسپار فرصت زیادی نمانده... معلوم نیست ما باشیم....
جلوتر...
بگذار عمیقتر نگاهت کنم
آشنایی؟!!!
از چیزی ترسیدی؟
تو را جایی دیده ام انگار...
چقدر خسته وآشفته ای...
این طنابها و زنجیرها چیست به خودت بسته ای؟
مثل مترسک نگاهم نکن...
گم شده ای؟
نگاهت دلم....را...میسوزاند.
آشفتگی ات مرا یاد خودم می اندازد!!!!
باید بشویمت از این ناپاکی ها
از زیر آن پوستین لعنتی بیرون بیا
دستت را به من بده.....بیا....تندتر بیا
تا باران بعد معلوم نیست چه شود...