رسم شیدایی
چیزی به آغازت نمانده ... آسمان را نگاه کن.. باید برگردی... پشت لبخند آسمان... کسی چشم انتظار توست دارد هوای آسمانش را .....معطر میکند برایت..! یادت باشد.... ادب ِ سپیده ها را ..... رعایت کنی. دلم هراس بالهای کوچکی را دارد که پر زدن را هنوز نمیدانند پشت سرت آب نمیریزم.... جور اینجا ماندنت را من باید بکشم.... میدانم تو هم خسته ای...
میخواهم از زیر قرآن ردت کنم
سفرت، از کنار سو سوی آن ستاره... شروع شد...
کنار درهایی که فرشته ها .....برای باز شدنش....این پا و آن پا میکنند
کسی تمام کهکشان را ...... نور پاشیده برایت
کسی که از همه بیشتر میخواهدت
دل دل نکن....
این سفر استخاره نمیخواهد
یک دل درمانده میخواهد ...که هست...
باید پاک و آراسته شوی.... اوج میهمانی آنجاست
تا آن موقع،می خواهم..... هر روز از زیر قرآن ردت کنم
هر چه هست.....دیگر ماندنت جایز نیست
برنگردی برای هردومان بهتر است!
آخر میدانی ؟
خسته ام از لنگ زدنها و زمین خوردنهایت
ملامتت نمیکنم...میخواهم آب پاکی را روی دستت ریخته باشم!
بیا کمی در گوشت آرامش.... زمزمه کنم
بیا برایت از او بگویم....